و امروز روز زیارتی توست...
چه احساس وصف نشدنیای دارد راه رفتم با پای برهنه روی سنگفرشهای آستان مقدست که سجدهگاه فرشتهگان میشود، آقای من
چقدر غریب است آن لحظاتی که در صحن اسماعیل طلا، رو به روی گنبد طلاییات مینشینم و با زبان بسته میگویم دردهایم را به تو که آشناترین آشنای منی…
و امروز روز زیارتی توست...
تا همین چند سال پیش نمیدانستم همجوار بودن با تو یعنی چه؛ گریههای زائرانت را در حرمت نمیفهمیدم
اما حالا فرق میکند؛ کم کم دارم میفهمم تو را آقای مهربان من...
اما حیف که باید ...
بگذریم...
دردم را مداوا میکنی...میدانم...
آقای من!فقط تو میدانی که این حرفها عین حقیقت است و جز حقیقت چیزی نیست.
از هزاران زائر دردآشنا، من هم یکی
زین همه مسکین سر تا پا گدا، من هم یکی
هر طرف بسته دلی قفل ضریح مِهر تو
مُهر شد با خون دل، این قفل ها، من هم یکی
هر یکی را کاسه ای از بی کسی پیشت فراز
پُر شده از اشک، دست کاسه ها، من هم یکی
پای بوست را ملائک، صف به صف، پَر ریخته
خوش که ریزم در جوارت دست و پا، من هم یکی
کیمیاگرتر ز مهرت هیچ اکسیری مباد
مس دلان، مسکینِ ایوان طلا، من هم یکی
راه دوری پشت سر دارم، فزون تر پیش رو
رهزنانْ بد کین و لطفت رهنما، من هم یکی
هر غبار مرقدت خاکستر پروانه ای است
سوخته، لب دوخته، بی ادعا، من هم یکی
گرچه خوارم، خار هم با گل نشیند گاه گاه
در گلستان محبان رضا، من هم یکی
قصه شتری که به حرم امام هشتم علیه السلام پناه آورد و ...
شاید چندین مرتبه از زبان ریش سفیدان اطرافتان، قصه شتری را شنیده باشید که از دست سلاخان گریخت و به حرم امام هشتم علیه السلام پناه آورد و پای پنجره فولاد گریست. حاج "نصر الله حسین زاده" صاحب همان شتر است که اینک دربان کشیک پنجم آستان قدس رضوی میباشد. مصاحبهای قدیمی از حاج نصرالله را دیروز مطالعه کردم که آن را در این شب مقدس تقدیم میکنم. اگر اشکی ریختید من را هم فراموش نکنید.
حاج نصرالله اینطور آغاز میکند که:
از قهرمانان و پیش کسوتان ورزشی کشتی هستم که شغل اصلیام دامپروری است . 26 سال بیش دوازده شتر را که از کشور افغانستان به ایران آورده بودند، برای کشتارگاه خریداری کرده همان روز با چند تن دیگر شروع کردیم به علامت گذاری روی شترها اما وقتی به آخرین آنها که بسیار فربه و چاق هم بود رسیدیم، به دلیل نا آرامی او موفق به گذاشتن علامت نشدیم .
صبح روز بعد همین شتر را همراه با سه تای دیگر به کشتارگاه فرستادیم . آنجا دو تا را کشتند و دو تای دیگر از سلاخ خانه به طرف پنجره پایین خیابان گریختند. سر پنجره یکی از آنها به سمت خیابان نخریسی و دیگری به سوی حرم مطهر حرکت کرد. حاج سید حسینی یکی از دربانان صحن عتیق میگفت: هنگامی که شتر وارد حرم شد، با قدمهای آهسته گام برداشت. سه دور اطراف سقاخانه چرخید و بعد رفت و به آرامی جلوی پنجره فولاد زانو زد و پس از سر و صدای زیاد چنان اشک ریخت که از یک شتر بعید مینمود .
وقتی همان دربان، شالی سبز بر گردن شتر انداخت و به دنبال خود کشانید، شتر مانند آهویی رام شده با او همراه شد و مردم هم گروه گروه به دنبالش رفتند .
از این قضیه که آگاه شدم شتر را به حال خود رها کردم. دوازده روز گذشت تا این که رئیس تشریفات آن زمان مرا احضار کرد و خواست بداند در مقابل شتر چه تقاضایی دارم . من هم به جای پول یا شتری دیگر، فقط درخواست حکم خدامی حرم مطهر را کردم . رئیس تشریفات هم تلفنی جریان را برای نایب التولیه بازگو کرد. او هم گفت: ساعت دوازده روز بعد به دفترش بروم . فردای آن روز راس همان ساعت نزد حسن زاهدی که آن موقع استاندار بود، رفتم و او پس از سؤال و جواب درباره شغل و میزان ارادتم نسبت به ائمه، قول ارایه حکم خدامی را به من داد . یادم هست آنقدر از این قول او خوشحال شدم که دیگر نفهمیدم پس، از آنچه گفت تشکر کردم و تقاضای خودم را نوشتم و به دفتردار دادم، او با خشونت گفت: چه کسی به تو اجازه داده چنین تقاضایی بنویسی؟ هنگامی که جریان را به او گفتم تقاضایم را داخل کشوی میزش گذاشت و گفت روز بعد مراجعه کنم . فردای آن روز که رفتم با تعجب دیدم برگه او را استاندار امضاء کرده است و نامم نیز در دفتر ثبت شده است . پس از ارایه مدارک به کارگزینی، گفتند: بروم و چهل روز دیگر مراجعه کنم .
خدا میداند در این مدت در دلم چه گذشت . بالاخره پس از پایان چهل روز به اداره آستانه رفتم، آنجا مرا به ارباب ارجاع دادند .
هنگامی که سراغ وی رفتم گفتند: ارباب جلسه دارد. بنابراین مجبور شدم برگردم و داخل ماشین منتظر بمانم . برای گذراندن وقت، رادیو را روشن کردم . یک باره رادیو اعلام کرد به جای زاهدی، ولیان به استانداری منصوب شده است . همان موقع به شدت از اتفاقی که در حال وقوع بود ناامید شدم . با خود تصور کردم حتما استاندار جدید تمام تصمیمات استاندار قدیم را لغو میکند و به هر حال کار را از دست رفته دیدم . خیلی ناراحت شدم و رفتم سر چهارراه نادری (چهارراه شهدا) ، رو به امام رضا علیه السلام ایستادم و گفتم: آقاجان این حکمی بود که شما توسط شتر به من عنایت کردی. اما حالا دارد از دست میرود. خودت دوباره نظری کن تا درست شود. بعد به طرف میدان شهدا، کوچه حسین باشی که مغازه داشتم حرکت کردم . وقتی به مغازه رسیدم . کارگرمان نامهای سربسته به من داد .
پرسیدم: این چیست؟
گفت: از آستانه آوردهاند .
نامه را گرفتم ، به حرم رفتم و بسیار دعا کردم و سپاس گفتم .
شش ماه از خدامی گذشت که همان مامور آورنده نامه مرا دید و گفت: حاجی! قدر این حکم را بدان چون زمانی امضا شد که زاهدی دفتر کارش را ترک کرد تا به تهران برود . حتی رفت و به قصد فرودگاه داخل ماشین هم نشست . اما یک مرتبه پیاده شد، به دفتر کارش برگشت و دو نامه را امضاء کرد که یکی از آنها همین حکم شما بود .
سرنوشت این شتر
آن شتر را هم به مزرعه نمونه آستان قدس بردند و حدود ده سال همانجا از او نگهداری نمودند . بعد هم قرار شد شتر را به طبس ببرند و آنقدر مواظبتش کنند تا به مرگ طبیعی بمیرد. ولی چنان این موضوع روی مردم اثر گذاشت که حتی درباره آن شتر، شعرا از جمله دکتر قاسم رسا و همچنین مداحان، سرودههای زیبایی خواندند .
ساربانی اشتری را صبحگاه
بهر کشتن برد در کشتارگاه
استر از مسلخ چو آهو می گریخت
تا برد بر ضامن آهو پناه
شد هراسان وارد صحن عتیق
ملتجی بر دادرس شد دادخواه
زد چو زانوی ادب را بر زمین
شه بر او افکند از رحمت نگاه
لطف سلطان بین که تا پایان عمر
می چرد در سایه الطاف شاد
باز کن چشم یقین ای کوردل
کز یقین آیی برون از اشتباه
هر که را نور ولایت در دل است
برد سوی کعبه ، مقصود راه
کمتر از حیوان نئی ای دردمند
آنچه می خواهی از این درگه بخواه
خیره از نور جمالش مهر و ماه
بر فرازد چون رضا ( ع ) سر از شرف
خبلب شعر قشنگی بود... کلی دلم رو سوزوندید خیلی دلم هوای حرم کرده... چه مدینه، چه بقیع، چه مسجدالحرام، چه حرم آقا امام رضا و چه کربلا... با اینکه هفته پیش مشهد بودم ولی دلم آروم نشده!! همیشه هر وقت میومدم مشهد تا چند وقتی آروم بودم ولی حالا... خیلی دعا کنید برامون... روز قرعه کشی عمره دانشجویی ما هم حال خوبی نداشتیم... قرعه کشی عمره ما اضطرابش بیشتر بود، آخه اینترنتی نبود و حضوری تو خود دانشگاه برگزار می شد... به هر اسم یه کد 4 رقمی داده بودن و فقط رقم اول ثابت بود. برا هر اسمی 3 بار قرعه کشی میشد، اسم و فامیل ما تو دانشگاه زیاده! کد ما که وارد شد، صفحه پر شد از اسممون... قلبم داشت میومد تو دهنم... مجبور شدن zoom کنن رو شماره دانشجویی مون!! دو سه باری اسممون دراومد... داد همه دراومده بود که این کیه؟!!؟؟ پاشه بره بیرون!! خلاصه اوضاعی داشتیم... ایشلا قسمت شما هم میشه...
نمایشگاهی خلوت تر از سالن های سینما ! http://bfnews.ir/vdcjhtet.uqeoazsffu.html
ما هم به روز شدیم... سر بزنید ممنون می شیم
پشت این حجره ی زهرآلوده جگری بر سر خاک افتاده لبه ی تیغ ز بس کاری بود بر دل سوخته چاک افتاده این جوان بیکس و یار است مگر که به جز زخم ندارد مرهم در نگاهش رمقی بود اگر می رود از سر و رویش کم کم بغض دیرینه ی یک رجاله زهر پاشید بر آیینه تان لب یک مشت مونث می ریخت خنده بر سوختن سینه تان سیل در باغ خدا افتاده شده جاری عرق پیشانی چشمتان داشت سیاهی می رفت آه از این نفس پایانی شانتان هشت اجل از این حرف بر دهان من و ما سنگین است که بیفتی وسط مخروبه این همان تجربه ی دیرین است این خرابه است بیا گریه کنیم تا به یک روضه حواله بدهند یعنی بر دامن ما خاکی از پای مجروح سه ساله بدهند
دلبری در حسن و خوبی رشک آب زندگی شاهدی در لطف و پاکی غیرت مه تمام بزمگاهی دلنشان چون قصر فردوس برین گلشنی پیرامنش چون روضه دارالسلام سالروز ازدواج آسمانی مبارک
انشاءالله شنبه عازم کربلا هستیم... ... اگه یه وقت کامنتی گذاشتیم که به دلتون نچسپیده، حلال بفرمایید... روز عرفه ما رو فراموش نکنید، التماس دعا داریم شدید
هزار مرتبه تا تو دویده ام و هنوز میان ما و رسیدن هزار فرسنگ است عید ولایت پیشاپیش مبارک باد
هزار مرتبه تا تو دویده ام و هنوز میان ما و رسیدن هزار فرسنگ است عید ولایت پیشاپیش مبارک باد [گل]